قصه های یک جورکی 12 (فکرش را بکن این چیزها را در خیابان مالبری دیدم)
راستی اگر از شما بخواهند چیزهایی را که سر راهتان به مدسه دیدهاید تعریف کنید، چه میگویید؟ آخر پدر مارکو از او خواسته که حواسش را خوب جمع کند و وقتی به خانه برمیگردد هر چه را که سر راهش دیده، تعریف کند. طفلکی مارکو هِی نگاه میکند و نگاه میکند اما از جفت پاهایش که بگذریم توی خیابان مالبری چیزی نمیبیند جز یک دانه اسب خشک و خالی و یک گاری قراضه. این چیزها هم که تعریف کردن ندارد. پس تکلیف مارکو چه میشود؟ نگران نباشید، مارکو خیلی چیزها برای گفتن دارد اما…
- مشخصات محصول
- نظرات
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر